نماد:
Admin
نام : احسان
نام خانوادگی : ابافت
مهارت ها : طراح و توسعه دهنده وب ، هكر و اكسپلويتر ، شاعر و نويسنده
ایمیل : html@hotmail.com_
رنگ های مورد علاقه : سیاه - قرمز
فیلسوف های مورد علاقه : فردریش نیچه - آلبرکامو - آرتور شوپنهاور
نویسنده های مورد علاقه : هاینریش بل - صادق هدایت - مترلینگ
شاعر های مورد علاقه : خیام - حافظ - شاملو - اخوان ثالث - عراقی - وحشی بافقی
مهارت های ما در زبان های تحت وب :
HTML :
100% 100%

CSS :
100% 100%

Javascript :
85% 85%

PHP :
70% 70%

HTML5 :
100% 100%
CSS3 :
100% 100%
ASP :
40% 40%
من احسان ابافت متولد تیر ماه هستم در 6 سالگیم با کامپیوتر آشنا شدم و در 10 سالگیم اولین برنامه ی خودمو به زبان سی پلاس پلاس نوشتم و الان به صورت حرفه ای 5 ساله که در طراحی وب فعالیت میکنم در سمت چپ شما می تونین زبان های تحت وبی که به آنها تسلط دارم رو ببینید
بیشتر اوقاتمو تو خونه میگذرونم و از این شرایط راضی ام ! چرا که آدمی منزوی هستم . . .
به ادبیات ، فلسفه و فیزیک کوانتومی علاقه ی زیادی دارم! هر چند شاید با هم در تناقض باشند.
به رمان نویسی و نوشتن شعر علاقه دارم . از کتاب هایی که نوشته ام میتوان به سنگسار احساسات ، کما ، خط بطلان ، برزخ مادی ، بادبادک زرد ، دختر پاییز و اعتقادات پروفسور بدبین اشاره کرد. برای آشنایی با سبک نوشته هایم چند سطری اینجا قرار میدم :
چند سطری از کتاب برزخ مادی
دلم میخواهد در جلد هر انسانی که نزدیک من است بروم و شروع به نوشتن کنم ببینم احساس آنها چقدر با حس من متفاوت هست ... هر چقدر که از درد بیشتر به خود بپیچی این مردم نمک نشناس رقصت را بیشتر می پسندند من وقتی مینویسنم فارغ از دنیا میشوم نوشتن برایم دروازه ای از ناسوت تا شعشعه ی لاهوت است. بدان که عشق بار دومی ندارد این متاعیست که در بازار نمی توانی بیابی پس دنبالش بیهوده نگرد که ولگرد میشوی . جوانمردی و نیک اندیشی را وارد جوهر وجودت کن تا خونت را پر کنند و با هر زنش دلت به تمامی وجودت برسند فقط این چنین می توانی انسان بزرگی باشی.

چند سطری از کتاب بادبادک زرد
او در کنار پنجره نشسته و خوابش برده بود ساعت یازده و ربع صدای بچه هایی که در کوچه بازی می کردند آرامش آلفرد را به هم زد به سختی از جایش بلند شد برای صبحانه اشتهایی نداشت ولی از شدت ضعف نمی توانست راه برود به زور مادرش چند لقمه ای نان خورد کنار پنجره ای رفت که شب را با آن سر کرده بود بچه ها در کوچه بازی می کردند ، می خندیدند فارغ از دنیا ، تمامی سختی ها ، مشکلات ، عاری از هر گونه اگر ، شاید ، به بازی خود ادامه می دادند آلفرد از بازی های بچه گانه بیزار بود بساط بازی خویش را چید همان کاغذ و خودکاری که زور میزد به تقلید از مادر و پدرش بنویسد! تا آن روز بزرگترین آرزویش را نوشتن یک کلمه ی معنی دار می‌دانست اما آلفرد فرق کرده بود مثل قبل امیدوار نبود زود خسته میشد منزوی شده بود به جای پرحرفی سکوت می کرد خودکار را آنقدر محکم روی کاغذ می کشید که پاره میشد بی حوصلگی و خستگی در چشمهایش موج میزد